درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • تقدیم به تنها عشقم
  • عسل طبیعی
  • جی پی اس موتور
  • جی پی اس مخفی خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان-رمان و آدرس x2mu.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 23
بازدید کل : 67085
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

رمان




پندار

پندار: نــــــــــــــه من اجازه ی همچین کاری و بهتون نمیدم

آقاجون در حالی که عصاش دستش بود و داشت خیلی جدی منو نگاه میکرد

گفت : بچه جون تو فک کردی در حدی هستی که برای کارام از تو اجازه

بگیرم و روبه یکی از خدمتکارا گفت : تا آخر هفته فرصت داری

انسانیت تو وجود تک تک اعضای اون خاندان مرده بود مادر بیچاره ام نزدیک

بود غش کنه و پدرم تو نگاهش نگرانی موج میزد اما نباید علنیش میکرد هیچ

وقت به خاطر منو مامان تو روی آقاجون نایستاد انسانیت اونم از بین رفته بود

همین جور که داشتم فک میکردم با اشاره ی دست آقاجون دو نفر از خونه

پرتم کردن بیرون مادرم داشت میومد دنبالم که آقاجون عصاشو محکم کوبوند

رو زمین مادرم در حالی که گریه میکرد سر جاش ایستاد و به من نگاه کرد

به چهره ی نورانیش لبخند زدم و بعد در کاخ آقاجون به ضرب بسته شد اما

تو آخرین لحظه پدرم و دیدم که سرش پایین بود با سوزش لبم فهمیدم که

پاره شده داره خون میاد از آقاجون متنفر بودم اون فردی بود که به خاطر

پــــــــــــــــــــــــ ــول آدم میکشت این قدر حرفه ای که همه فک

میکردن طبیعی بوده راجع به پدرم فقط میتونم بگم این قدر خودشو بی تفات

نشون میداد که گاهی اوقات فکر میکردم حتی اگه دستور قتل منو مامان و

بدن اون هیچ کاری نمیکنه وقت فکر کردن نداشتم گفت تا آخر هفته پس

وقتم خیلی کمه با خودم گفتم آقای سالاری این دفعه نمیذارم به هدفت

برسی و به سرعت سوار سوزوکی مشکی رنگم شدم و از اونجا دور شدم .

تابان

یه دفعه از خواب پریدم بازم همون کابوسای همیشگی دیگه خسته شده



بودم بریده بودم اما با فکر این که یه سال دیگه آزاد میشم کمی خوشحال



میشدم اما فقط کمی چون بچه گی از دست رفتم دیگه برنمیگشت رو تختم


نشسته بودم و داشتم آروم اشک میریختم که یکی از پشت بغلم کرد

میدونستم روژان / روژان صمیمی ترین دوستم تو پرورشگاه بود و مثل من

هفده سالش بود با وجود این که خیلی بیش تر از من سختی کشیده بود اما

مقاوم تر بود لااقل من از اول همین جا بودم و خانواده ای نداشتم اما اون یه

دخنر مرفح و پولدار بود که تو یازده سالگی تمام خانوادشو جلو چشاش از

دست داده بود تو یه سانحه و فامیلاشونم باسه این که تمام اموال خودشون

تصاحب کنن اونو میذارن پرورشگاه یه ماه اول ن با کسی صحبت میکرد و نه

گریه میکرد یه شب که کابوس دیدم و حالم خیلی بد بود و داشتم میرفتم

آبدارخونه تا آب بخورم از تو یکی از اتاقا صدای گریه ی یه دختر و شنیدم

وقتی در و آروم باز کردم فهمیدم روژان اون شب کل زندگیشو برام تعریف کرد

و کلی تو بغلم گریه کرد اما از اون روز به بعد لااقل صبا خودشو شاد نشون

میداد و شبا گریه میکرد داشتم تو افکارم غرق میشدم که کنار گوشم گفت :

تو نمیخوای بگی این کابوسات چین که بی خوابت میکنن .................

برگشتم بهش نگاه کردم قیافه ی خیلی نازی داشت پوست سفید با موهای 

خرمایی و چشمای قهوه ای بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش گریه 

کردم دیگه چیزی یادم نمیاد چون خوابم برد نماز اجباری بود البته نه این که خودم 

اهلش باشم خودم خیلی دوست داشتم با خدا صحبت کنم چون تنها کسی داشتم خدا 

بود بعد از نماز همه رفتیم تو سالن باسه صبحانه تابستون بود و یک ماه مونده بود 

تا شروع مدارس تجربی میخوندم عاشقش بودم اما روژان ریاضی میخوند شاگرد 

اول بودم تصمیم داشتم کنکورمو که دادم برم خوابگاه تا زمانی که یه کاری پیدا کنم 

بتونم لااقل یه اتاق اجاره کنم یه توپ والیبال داشتیم که میتونستیم والیبال یا وسطی 

بازی کنیم اما من هیچوقت بازی نمیکردم با خودم عهد کرده بودم برم خانواده ی 

نامردمو پیدا کنم و هرچی تو دلم بهشون بگم 

پندار 

سه روز گذشته بود هنوز هیچ غلطی نکرده بودم البته کلی از پرورشگاها رو گشته بودم 

ولی هیچ که هیچ هرچی باشه تا پنج سالگی پیش ما بود قیافشو میشد تشخیص داد من فک 

میکردم اون مرده نه تنها من بلکه همه این فکرو میکردن جلوی پرورشگاه بعدی پارک 

کردمو و پیاده شدم .....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:14 ::  نويسنده : Hadi